گروه علمی فرهنگی هنری

گروه علمی فرهنگی هنری

سایه

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

سايت ها و وبلاگهاي مفيد:


امکانات


داستان کوتاه دست فروش قسمت اول

دست فروش

 

کلاس دوم دبستان تازه تمام شده بود و تعطیلات تابستان بعد از انتظارهای فراوان پیش رو .

تصمیم خود را گرفته بودم و می خواستم در ایام تعطیلی تابستان بروم و دست فروشی کنم .

شاید فکر اولیه ی این کار از پسرعمویم بود .

او کلاس اول راهنمایی بود و چهارسال از من بزرگتر و در میان پسرهای فامیل پدری که شامل من , خودش و برادرش می شد از همه بزرگتر بود و اولین نوه ی پسر خاندان پدری بود .

یک روز که مانند بیشتر روزهای هفته به مغازه ی پدرم رفته بودم و او و برادرش نیز به مغازه ی عمویم آمده بودند این موضوع از جانب او مطرح و به بحث گذاشته شد .

پسر عموی دیگرم که به فرموده خود جانبشان اصرار داشت به من بفهماند که با یکدیگر هم سن هستیم و فقط یک سال تحصیلی از من کوچکتر است و دلیلش را این می دانست که فقط چند ماه از من دیرتر به دنیا آمده است و گرنه با یکدیگر هم سن هستیم , کلاس اول دبستان بود .

پدر من در مرکز شهر مغازه خرازی داشت و در سمت چپ آن , مغازه ی تعمیرات لوازم خانگی دایی پدرم بود و در سمت چپ مغازه ی دایی , خانه ی قدیمی و خالی از سُکنا مادربزرگ مادری پدرم بود که تقریبا به انباری برای مغازه ها بدل شده بود و از پسر عمویم به کرات شنیده بودم که جن نیز در آن به وفور یافت می شود . و در سمت چپ آن خانه , مغازه ی عمویم بود که اسباب بازی و لوازم پلاستیکی به مردم عرضه می کرد .

این هم جواری برای همه فامیل , دوستان و آشنایان به یک پاتوق خانوادگی تبدیل شده بود که بدون اغراق هر روز عصر نزدیک به غروب خورشید تعداد افراد بالای هجده سال آن جمع به بیست نفر می رسیدند .

علاوه بر این پاتوق برای من پاتوق دیگری هم وجود داشت , رو به روی مغازه ی پدرم , آن طرف خیابان و یا دقیق تر رو به روی مغازه ی عمویم , خانه ی پدربزرگ مادری ام قرار گرفته بود که بیشتر روزهای هفته وقتی پدرم می خواست سر کار برود همراه با مادر و خواهرم سوار بر موتوری که آن زمان داشتیم می شدیم و به خانه ی مادربزرگم می رفتیم . موتوری که تا ده دقیقه بعد از عبور ما از هر خیابانی از ذرات دود معلق باقی مانده در هوا به راحتی می شد رد ما را گرفت که از کجا آمده و به سوی کجا رهسپار بودیم .

اصرار های من بر پدر مادرم کارساز نبود و به هیچ عنوان حاضر به قبول این موضوع نبودند که این حقیر برود و به خلق الله خدمت کرده و کیک و ساندیس و بسکوییت و شکلات و البته راحت الحلقوم و برندگان فوری که مشتریان زیاد و پر و پا قرصی داشت بفروشم .

چون پسر عمویم کلاس اول راهنمایی بود , طبیعتا امتحانات ثلث سومشان تا اوسط خرداد به طول می انجامید و من باید از این فرصت استفاده می کردم و کار خود را زودتر شروع می کردم تا مبادا در روزگاری جلوی او کم بیاورم و بگوید که این کار طرح من بوده است و تو از من تقلید کرده ای .

اگر من زودتر به کار مشغول می شدم اینگونه می توانستم با افتخار جلوی او بایستم که خودم هم قبلا می خواستم این کار را بکنم و ننگ فکر دزدی را از خود بزدایم .

برنامه ای برای پول اش نداشتم و یا بهتر است بگویم حتی به پول فکر هم نکرده بودم , فقط می خواستم دست فروشی کنم .

مادرم به کلاس های فرهنگی   هنری اعتقاد داشت و مرا در کلاس های کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان ثبت نام کرده بود و هر روز صبح تا ظهر به کانون می رفتم و کتاب می خواندم و کاردستی درست می کردم و شعر می خواندم و حسابی خوش می گذشت , اما فکر دست فروشی را از ذهنم دور نمی کرد .

پس تصمیم خود را گرفتم :

باید پدر و مادرم را تحت عمل انجام شده قرار می دادم .

در یکی از روزهای گرم تابستان که پدر و مادرم در خواب قیقوله بعد از ظهری به سر می بردند در سکوت کامل قلکم را پاره کرده , پول هایش را برداشته , سوار بر دوچرخه ی جدید شماره ی بیستی که به تازگی از دایی کوچکم که چهار سال از من بزرگتر بود و به من رسیده بود که برای ایستادن و اینکه پایم به زمین برسد لازم بود از روی زین پایین بیایم , شده و برای خرید راحت الحلقوم یا بهتر بگویم جنس برای شروع به کار و فروش در دست فروشی ام راهی خیابان شدم .

مطمئن بودم که وقتی والدین محترمم از خواب بیدار شوند و مرا با راحت الحلقوم ببینند از شوق من با خبر شده و کوتاه می آیند .

کار بزرگ و پر خطری بود و یا بهتر است بگویم برای منی که حتی وقتی خانه ی مادربزرگم بودم و می خواستم به مغازه ی پدرم که آنطرف خیابان بود بروم , حتما باید جلوی مغازه ی پدرم می رفتم و او را بلند صدا می کردم تا صدایم را بشنود و به دادم برسد , کار بسیار خطرناک و پرخطری بود .

اولین باری که به تنهایی از خیابان رد شدم کلاس پنجم دبستان بود .

مدرسه تعطیل شده بود و من منتظر آمدن سرویس , خب فکرش را بکنید دور و بر مدرسه تان پر باشد از مدرسه دخترانه و آنوقت دست هرکدام از آنها چیپسی , پفکی و یا حداقل بستنی باشد و شما نظاره گر آنها , من نیز با دیدن آنها به طرز عجیب و غریبی هوس چیپس به سرم زده بود .

با هزار ترس و لرز که نکند به طور ناگهانی پدرم از این خیابان رد شود و یا سرویس مان سربرسد و همه چیز را برای پدر ومادرم تعریف کند , رفتم آنطرف خیابان و چیپسی خریدم که مطمئنن یکی از بهترین و خوشمزه ترین چیپس هایی بود که در طول زندگی ام خورده بودم , " بوی مردانگی می داد آن چیپس "

تا مدت ها بعد در دلم به خودم افتخار می کردم که مرد شده ام و می توانم از خیابان به تنهایی عبور کنم .

بزرگترین و مجهزترین سوپرمارکتی که در اطراف خانه ی ما قرار داشت در فلکه ای نزدیک خانه بود که دقیقا در طرف مقابل کوچه ای بود که خانه ی ما در آن قرار گرفته بود , یعنی من با آن دوچرخه و آن بی تجربگی در عبور از خیابان باید از یک بلوار پر رفت وآمد عبور می کردم .

البته بقالی زیاد بود , اما دوست داشتم جنس ام را از جایی مطمئن تامین کرده تا اسباب رضایت ارباب رجوع فراهم شود , و یا با این کارم به نوعی می خواستم بزرگ شدن و مرد شدنم را به اهل منزل نشان دهم .

با عزمی راسخ و استوار بر دوچرخه ی جدیدم که بسیار دوستش داشتم سوار شدم و با سرعت رکاب می زدم تا قبل از بیدار شدن پدر ومادرم به خانه رسیده باشم .

کوچه ها یکی پس از دیگری سپری می شد و من به هدف نزدیکتر .

به میدان رسیدم . آن سوپرمارکت مجلل در دور دست خودنمایی می کرد , ولی در دلم هراسی افتاده بود که داشت مرا به بازگشت وادار می کرد , اما تردید به خود راه نداده و جلو رفتم . اولین خیابان را پیش رویم دیدم .

از شانس خوب من همان موقع در کنار خیابان دو مرد ایستاده بودند که آنها نیز می خواستند از خیابان عبور کنند , اما چون در آن زمان هنوز چراغ های راهنمایی نتوانسته بودند حظور خود را در جامعه به اثبات برسانند و این چراغ نیز به چشمک زدنی بسنده کرده و فقط هشدار خطر می داد , کار ما عابرین به زحمت افتاده بود .

در کنار آن دو مرد قرار گرفتم و منتظر ماندم , همین که خیابان خلوت شد و خواستند به آن طرف خیابان بروند , من نیز شانه به شانه آنها رکاب زدم و یکی از خیابان های بلوار با موفقیت سپری شد .

اما هنوز یک خیابان دیگر باقی مانده بود .

در آن لحظه آن خیابان آنچنان رونقی گرفته بود که اگر شهردار محترم در همان لحظه در همان خیابان حاظر بودند بی شک و بدون هیچ تردیدی حکم اتوبان شدنش را صادر می کردند .

چشم از آن دو مرد بر نمی داشتم چرا که لحظه ای غفلت برابر بود با عبور آن دو از خیابان و نتیجه اش گیر افتادنم در وسط آن بلوار , آن وقت دیگر نه راه پیش داشتم و نه راه پس .

ناگهان برای لحظه ای خیابان خلوت شد و فقط یک ماشین در دور دست ها دیده می شد , ولی چون نسبتا فاصله اش زیاد بود آن دو حکیم تشخیص بر عبور از خیابان دادند که اکنون زمان عبور است و شروع به حرکت کردند و من , چون مریدی چشم و گوش بسته به دنبالشان راهی خیابان شدم .

اما اواسط راه تازه فهمیدند که سرعت ماشین خیلی زیاد است و نمی توانند از خیابان رد شوند , پس بدون معطلی برگشتند سر جای اولشان

سریع از روی زین پایین آمدم و ایستادم , اما من وسط خیابان باید چه می کردم , آخه دوچرخه که دنده عقب نداره .

نه می شد با سرعت رد شد و نه می شد به عقب برگشت .

هاج و واج مانده که چه باید کرد . در افکارم غوطه ور بودم . ناگهان به صرافت افتادم و دیدم آن تاکسی با چه سرعتی دارد به من نزدیک می شود دقیق مانند فیلم ها بود , نزدیک شدنش تا جلوی صورتم را به وضوح می دیدم .

آن تاکسی آمد . آن تاکسی با سرعت آمد .

چنان ضربه جانانه ای بر من وارد کرد و منی را که در دوران کودکی   بر خلاف الان به شدت لاغری ام محسوس بود را به دویست متر آنطرفتر پرتاب کرد .

هم اکنون خدا را شاکرم که در آن زمان سبک وزن بودم و به ماکارونی مانا معروف و البته به قول مامان جونم ( مادر مامانم ) به استخون ماتحت ماهی ( به قول خودش : تو کون ماهی ) شبیه و این سبب زنده ماندم شد , وگرنه مانند دوچرخه نازنینم زیز آن تاکسی گیر می کردم و کشیده می شدم و مچاله می شدم و الان در سینه قبرستان محتاج فاتحه شما عزیزان بودم .

به طرز معجزه آسایی جان سالم به در بردم . بدون یک شکستگی و یا حتی یک کوفتگی جزیی . فقط سر آرنج و زانوهایم کمی زخم شده بودند .

هرکس آن تصادف و یا آن دوچرخه ی مچاله شده را می دید , بدون شک بر مرگ من شهادت می داد.

بعد ها از افراد زیادی شنیدم که می گفتند :

" در فلکه ی معلم یه تاکسیه زده به یه پسره و در جا مرده "

تنها صحنه ای را که ازآن تصادف به یاد دارم این است که خیلی ترسیده بودم . آخه بدون اجازه ی پدر و مادرم از خانه خارج شده بودم , تازه به خیابان هم رفته بودم . و از آن بدتر تصادف هم کرده بودم .

سریع از روی زمین بلند شدم و آن دویست متری را که پرتاب شده بودم , دویدم تا به محل حادثه رسیدم . با گریه و زاری التماس می کردم که دوچرخه ام را از زیر ماشین بیرون بیاورند تا هرچه زودتر خود را به خانه برسانم . چرا که اگر مادرم بفهمد بدون اجازه از خانه بیرون آمده ام دعوام میکند .

اما در آن جمع کسی گوشش به حرف من بدهکار نبود و همه اصرار داشتند به من بفهمانند که حالا بدنت گرمه و حالیت نیست . و من هم اصرارکه به خدا گرمم نیست .

خلاصه اینکه همان راننده تاکسی مرا سوار ماشینش کرد و تا در خانه رساند و البته از یک پیرمرد هم خواست تا مارا همراهی کند که مبادا پدرم او را بکشد .

پدرم و مادرم با چهره های خواب آلود از خانه خارج شدند . ابتدا که ماجرا را از زبان پیرمرد شنیدند خیلی ترسیدند , اما وقتی دیدند که اتفاقی برای من نیافتاده خیالشان راحت شد و از راننده تشکر می کردند که مرا تا خانه رسانده است و اصرار می کردند که او برود و به زندگی اش برسد و راننده خواهش که اجازه بدید ببریمش یه بیمارستانی , درمانگاهی چیزی .

بعد از کش و قوص های فراوان راننده رفت و من ماندم و پدر ومادرم .

اما چون آسیب دیده و مجروح بودم , پدر و مادرم ماجرای خروج بدون اجازه از خانه را به کلی فراموش کرده بودند و دور و برم راه می رفتند و قربان صدقه ام می رفتند و خدا را برای حفظ تک پسرشان شاکر بودند .

آن روز گرچه با راحت الحلقوم نه , ولی با دست و پای زخمی به خانه برگشتم , اما نقشه ام گرفت و پدرم از این اتفاق چنان منقلب گشته بود که مادرم را راضی کرد و همه با هم برای خرید جنس راهی بازار شدیم .

همه چیز مهیا بود تا بعد از سپری شدن دوران نقاهت کارم را شروع کنم .

 

مجتبی خلوتی        تیرماه سال یکهزار و سیصد و نود و یک خورشیدی

 


نظرات شما عزیزان:

سینا
ساعت18:16---30 تير 1391
خوندم مجتبی، خیلی خوب جمعش کردی، با اینکه کم بود ولی آدم احساس می کرد مدت زیادی تو داستانه، خوشم اومد، موفق باشی!

ارسلان
ساعت23:46---21 تير 1391
واقعا قلم خوبی داری آقا مجتبی. من که به شخصه دوست دارم تا آخر داستان هات رو بخونم. واقعا خسته نباشی .ممنون

علی
ساعت10:30---21 تير 1391
سلام.خیلی باحال و جذاب بود.ممنون...


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: سه شنبه 20 تير 1391برچسب:داستان,کوتاه,مجتبی,خلوتی,دست,فروش,تابستان,دوم,دبستان,پسر,عمو,, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

سايه...

سایه هم هست و هم نیست...مجازیست در عین حقیقت...مجازی که خبر از حقایقی میدهد...و آن حقیقت...حقیقت انسانیت است...

نويسندگان


کاوش

Template By: LoxBlog.Com


© All Rights Reserved to saayeh.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com